صبح جمعه در کنار خانواده

سلام عسلم

روز جمعه فرا رسید،دخترم با آرامش کامل یه روز صبح را پیش مامان و بابا خوابیده واحساس آرامش می کنه.

دوست نداره بیدار شه ، آروم چشای نازشو باز می کنه و زیرچشمی نگاه می کنه می بینه مامان و بابا هستن

،خیالش راحت می شه و دوباره چشاشومی بنده. ساعت 9:30 مامان صدا می زنه دخترم پاشو صبحونه بخور

گرسنه اته.بالاخره چشاش باز می شه و با لبخندی بر لب از خواب بیدار می شه میخوای از تخت بیای پایین که

بغلت می کنم   و یه بوسـه بر گونه های خوشگلت می زنم .

 سر سفره صبحانهو می شینی و چای شیرینی که برات درست کردم بابامرتضی میده و می خوری.

نوش جانت عزیزم

چه لذتی داره که خانواده دور هـم جمع می شه .بعد از صبحونه هم که اسباب بازیهاتوآوردی و همچــنین

تماشای تلویزیون.تازه هر کاری هـم که می خواستـی انجام بدی من یا بابارو صدا می زدی و می گفتــی :

بیا بشین در کل روزجمعه خوبی برامون بود چون همش پیش هم بودیم و تو هم که با شیطنت هاتو شلوغیهات

دل مامان ،بابا رو برده بودی .تازگیها هم کلمهمرسی رو یاد گرفتی و هـی میگی :میسی ، میسی بعدشـم

من و تـو بابا خـونه روتمیـز کردیـم آخه نزدیــک عیده باید خونه تکـونی کنیم ولــی منهرجارو که دستــمال

می کشیـدم تو با دستـای کوچولوت دوباره کثیفش میـکردی الهــی قربونـت برم عزیــزم.دختـــرم من که

خوشـحال بودم پیش تو و بابامرتــضی بــودمامیدوارم که به شمام خوش گذشته باشه.